خوبین دوستای نانازم؟؟؟؟
منکه خوب نیستم....نه بخاطر کلافگی .....بزارین از اول واستون تعریف کنم...
چهارشنبه همین هفته که گذشت با یگانه رفتیم مدرسه و خبر رسید که فردا قبل از کلاس ریاضی امتحان سیر هنر در تاریخ داریم(واقعا درس سنگینیه)
صبح با ملیکا( یکی از دوستام) هر چی منتظر موندیم یگانه برای امتحان نیومد البته امتحان کلاسی بود ولی مستمر.
تا ساعت ۶ بعد از ظهر کلاس ریاضی بودیم .وقتی برگشتیم خوابیدم ...خیلی خسته بودم...
وقتی بیدار شدم مامی گفت ملیکا زنگ زد کارت داشت منم زنگیدم به ملی....
سمیرا:سلام ملی جونم خوبی؟؟؟؟
ملیکا:سلام .....مرسی....
سمیرا:نانا چرا صدات گرفته؟؟؟؟چی شده؟؟؟؟؟Image may be NSFW.
Clik here to view.
ملیکا: سمیرا بابای یگانه مرد.....Image may be NSFW.
Clik here to view.
سمیرا:چی؟؟؟؟؟؟؟
کی؟؟؟
چجوری؟؟؟
آخه چرا؟؟؟؟؟(البته تا ۲-۳ دقیقه نمیتونستم چیزی بگم....)
ملیکا:تصادف کرده....فردا سوم بیا بریم....
سمیرا:باشه......کجاست؟؟؟
ملیکا:مسجد ولی عصر....
سمیرا:باشه....
نمی تونستم از جلوی تلفن بلند بشم....بغض گلومو گرفته بود اشک تو چشمام جمع شده بود و همش صورت یگانه جلوی چشمام بود...یعنی الان چه حالی داره؟؟؟
دلم طاقت نیوورد زنگیدم به گوشیه یگانه برنمی داشت داشتم از نگرانی میمردم.....
زنگیدم خونشون نمیدونم خواهرش برداشت یا مامانش....
تسلیت گفتم و خواستم با یگانه حرف بزنم.....
یگانه:سلام...
سمیرا:سلام یگانه جان خوبی؟؟؟
یگانه:ممنون...
سمیرا:تسلیت میگم عزیزم چی شده؟؟؟؟؟
یگانه زد زیر گریه.....
منم نتونستم جلوی خودمو بگیرم اشکم در اومد....
یگانه:دیدی سمیرا دیدی بدبخت شدم...
سمیرا:گریه نکن گلم....
یگانه:چجوری آخه؟؟؟
نمیدونستم چی بگم ....
مامانش گوشی و گرفت و گفت: حالش بده نمیتونه حرف بزنه....ببخشید....
گفتم:نه شما ببخشید خداحافظ....
گوشی و گذاشتم و نشستم به گریه کردن ....صدای یگانه همش تو گوشم بود......داشتم دیوونه میشدم.......
فردا صبحش رفتم سر قرار با ملیکا و چندتا از بچه های دیگه رفتیم مسجد زود رسیدیم یگانه هوز نیومده بود......
نشستیم یه سری دیگه از بچه ها هم اومدن......
خواهراش اومدن تو خیلی حالشون بد بود.....
بعد یگانه اومد.................................
تا حالا اینجوری ندیده بودمش ........... من و ملیکارو دید ...اومد تو بغلمون و شروع کرد به گریه کردن....
اوردیم نشوندیمش......
هق هق میزد و با عکس باباش حرف میزد
انقدر گریه کرده بود که دیگه نفسش بالا نمیومد......رو شونه ی من کاملا خیس بود.....
واقعا وحشتناک بود احساس میکردم قلبم داره تو گلوم میزنه......نمی تونستم یگانه شوخ و خنده رو تو اون حال ببینم.......
یگانه عزیزم فقط میتونم بگم خدا صبری بهت بده که بتونی این غم و تحمل کنی......
و روح پدرت شاد باد......